|
ده روز بود كه هر چه مي خورد بالا مي آورد . از بوي آشپزخانه بدش مي آمد. بوي گوشت در حال پختن و پياز دلش را دم حلقش مي كشيد . چكار بايد مي كرد ؟ جرات گفتن وضع و حالش را به خانم نداشت . پدرش را در مي آورد ، او را با سيخ كباب مي زد و حتما با افتضاح به ده بر مي گرداند و آبرويش مي رفت . اصلا چطور مي توانست بگويد كه چه اتفاقي افتاده؟ با هزار زحمت استفراغ هاي پياپي اش را لاپوشاني كرده بود. غمي بزرگ روي دلش سنگيني مي كرد و ترس بزرگ شدن شكمش روز به روز بزرگتر مي شد؛ حالش خوب نبود. بازوهايش جان نداشت . ظرف از دستش مي افتاد . دوست داشت يك گوشه كز كند و بخوابد . هر چه بچه بزرگ و بزرگتر مي شد اميد او به زندگي كوچك و كوچكتر مي شد و از همه بدتر امروز صبح بود كه ديگ مسي را روي آب حوض گذاشته بود و به بچه هاي ارباب گفته بود كه از اتاق بيرون نيايند و گر نه ديگ به سر آنها را مي كشد و مي برد زير آب و بعد رفته بود پيش اصغر قصاب تا او را از وضع و حالش با خبر كند . اصغر نبود . دوباره برگشته بود و دان و آبي به بچه ها داده بود و سعي كرده بود تا دمپختك ناهار را رو به راه كند . وسط كار دوباره بچه ها را توي اتاق كرده بود و ديگ را روي حوض گذاشته بود و زده بود بيرون . اين بار اصغر پشت پيشخوان بود و داشت گوشت مي كشيد .آرام وارد مغازه شد و ايستاد . اصغر با آن چشم هاي ريز و آبدارش نگاهش كرد و بعد از خنده اي ريز پرسيد : “ چقدر گوشت مي خواي ؟ ” عفت دست دست كرد تا مشتري بيرون برود . - اصلا حالم خوب نيست ! - بلا دوره . لقمه درسته از گلوت پايين نمي ره ؟ - شوخي نكن ؛ همش استفراغ مي كنم . - سرديت كرده ، چاي نبات بخور ، خوب ميشي . - نه اصغر ! فكر مي كنم آبستن شدم. - به به مباركه . چرا مارو دعوت نكردي ؟ - بي پدر ! داماد خودتي . اصغر بدون آن كه صدايش را بلند كند به خشم و غيض صدايش افزود : - بي پدر خودتي لكاته ! ديواري كوتاه تر از ديوار من پيدا نكردي . اومدي خودتو به ريش من ببندي ؟ خواب ديدي خير باشه . - اصغر ! - اصغر بي اصغر ، برو فكر كن ببين كار كيه . نكنه قراره بچه ارباب پس بندازي ؟ - اصغر ! - بزن به چاك تا ندادمت دست آجان . زن وارد اتاق كه شد از بوي گند دماغش را گرفت . بچه ي بزرگ تر پشت پنجره شاشيده بود و بچه ي كوچك خيس از اشك روي پتوي بالاي اتاق خوابش برده بود . مادر كيفش را به گوشه اي پرت كرد و در را چارتاق . بچه ي كوچك از خواب بيدار شد و بناي گريه گذاشت . مادر بچه را پاك كردوبوسيد ومشغول عوض كردن كهنه ي او شد . بچه ي بزرگ همچنان صورتش را به شيشه ي پنجره گذاشته بود و به حياط نگاه مي كرد . - رضا جان ! اين عفت فلان قلان شده كجاست ؟ چرا بهش نگفتي تو رو دستشويي ببره؟ - عفت رفت سر حوض ، ديگ به سر اونو برد ته آب .
|
|