ديگ به سر

بنفشه حجازي
bhejazib@yahoo.com

ده روز بود كه هر چه مي خورد بالا مي آورد . از بوي آشپزخانه بدش مي آمد. بوي گوشت در حال پختن و پياز دلش را دم حلقش مي كشيد . چكار بايد مي كرد ؟ جرات گفتن وضع و حالش را به خانم نداشت . پدرش را در مي آورد ، او را با سيخ كباب مي زد و حتما با افتضاح به ده بر مي گرداند و آبرويش مي رفت .
اصلا چطور مي توانست بگويد كه چه اتفاقي افتاده؟ با هزار زحمت استفراغ هاي پياپي اش را لاپوشاني كرده بود. غمي بزرگ روي دلش سنگيني مي كرد و ترس بزرگ شدن شكمش روز به روز بزرگتر مي شد؛ حالش خوب نبود. بازوهايش جان نداشت . ظرف از دستش مي افتاد . دوست داشت يك گوشه كز كند و بخوابد . هر چه بچه بزرگ و بزرگتر مي شد اميد او به زندگي كوچك و كوچكتر مي شد و از همه بدتر امروز صبح بود كه ديگ مسي را روي آب حوض گذاشته بود و به بچه هاي ارباب گفته بود كه از اتاق بيرون نيايند و گر نه ديگ به سر آنها را مي كشد و مي برد زير آب و بعد رفته بود پيش اصغر قصاب تا او را از وضع و حالش با خبر كند . اصغر نبود . دوباره برگشته بود و دان و آبي به بچه ها داده بود و سعي كرده بود تا دمپختك ناهار را رو به راه كند . وسط كار دوباره بچه ها را توي اتاق كرده بود و ديگ را روي حوض گذاشته بود و زده بود بيرون .
اين بار اصغر پشت پيشخوان بود و داشت گوشت مي كشيد .آرام وارد مغازه شد و ايستاد . اصغر با آن چشم هاي ريز و آبدارش نگاهش كرد و بعد از خنده اي ريز پرسيد : “ چقدر گوشت مي خواي ؟ ” عفت دست دست كرد تا مشتري بيرون برود .
- اصلا حالم خوب نيست !
- بلا دوره . لقمه درسته از گلوت پايين نمي ره ؟
- شوخي نكن ؛ همش استفراغ مي كنم .
- سرديت كرده ، چاي نبات بخور ، خوب ميشي .
- نه اصغر ! فكر مي كنم آبستن شدم.
- به به مباركه . چرا مارو دعوت نكردي ؟
- بي پدر ! داماد خودتي .
اصغر بدون آن كه صدايش را بلند كند به خشم و غيض صدايش افزود :
- بي پدر خودتي لكاته ! ديواري كوتاه تر از ديوار من پيدا نكردي . اومدي خودتو به ريش من ببندي ؟ خواب ديدي خير باشه .
- اصغر !
- اصغر بي اصغر ، برو فكر كن ببين كار كيه . نكنه قراره بچه ارباب پس بندازي ؟
- اصغر !
- بزن به چاك تا ندادمت دست آجان .

زن وارد اتاق كه شد از بوي گند دماغش را گرفت . بچه ي بزرگ تر پشت پنجره شاشيده بود و بچه ي كوچك خيس از اشك روي پتوي بالاي اتاق خوابش برده بود . مادر كيفش را به گوشه اي پرت كرد و در را چارتاق . بچه ي كوچك از خواب بيدار شد و بناي گريه گذاشت . مادر بچه را پاك كردوبوسيد ومشغول عوض كردن كهنه ي او شد .
بچه ي بزرگ همچنان صورتش را به شيشه ي پنجره گذاشته بود و به حياط نگاه مي كرد .
- رضا جان ! اين عفت فلان قلان شده كجاست ؟ چرا بهش نگفتي تو رو دستشويي ببره؟‌
- عفت رفت سر حوض ، ديگ به سر اونو برد ته آب .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30370< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي